صورت خندان و مهربانش همیشه قوت قلب میدهد؛ با لهجه شیرین مشهدی حال و احوال میکند و جویای کارها است، حرف کار که به وسط میآید جدی میشود، لحن پدرانه و دلسوزانهای دارد، بایدها و نبایدها را به نرمی گوشزد میکند اما از اینکه گاهی که صدایش شنیده نمیشود دلخور است. دلش از برخی نابلدیها پر است، از اینکه میبیند سرمایههای کارگری چاپخانهها گاهی به کشورهای همسایه میروند دلخور است، معتقد است که به صنعت چاپ بیتوجهی میشود و با اینکه مرزهای آبی و زمینی بسیار زیادی با کشورهای همسایه داریم از این ظرفیتها به خوبی استفاده نمیشود. صحبت از حاج علی مغانی، چهره پیشکسوت صنعت چاپ کشور است. برای او که از دهه 40 روزها، هفتهها، ماهها و سالها برای صنعت چاپ کارگری کرده و حالا یکی از سپیدموها و پیشکسوتان این صنعت است، شنیدن برخی چالشها و دغدغههای صنفی، سخت و طاقتفرسا است. او همیشه سعی میکند در رویدادها و برنامههای چاپی در تهران یا هر شهر دیگری حاضر باشد و با هواپیما خود را به برنامهها میرساند. حاج علی مغانی متولد سال ۱۳۲۸ در روستای «عالی» تربت حیدریه و فرزند سوم خانواده است، با او درباره روزهای کودکی و چگونگی ورودش به صنعت چاپ به گپ و گفت نشستیم که ماحصل آن را در گزارش پیش رو میخوانید؛
سکانس اول؛ روزگار کودکی تا نوجوانی
حاج علی مغانی با روی گشاده و صورت مهربانش مقابلم نشسته است، او را به دهه 30 میبرم به کودکی و نوجوانی. میگویم از از آن روزها برایمان بگویید، اینکه چطور شد که راه صنعت چاپ در مسیر زندگیتان باز شد.
نگاهش را به بیرون از پنجره دوخته، انگار کلمهها را یکی یکی پشت هم میچیند، بعد از نفس عمیقی برایم تعریف میکند: «از پنج، شش سالگی در ده به مدرسه میرفتم، درس را دوست داشتم و همیشه هم بدون اینکه زوری باشد آن را میخواندم. اگر اشتباه نکنم 13 ساله بودم، پدرم روزها همراه برادرهای بزرگترم به صحرا میرفت و کار کشاورزی میکرد. مادرم خدابیامرز بعضی روزها غذای پدر و برادرهایم را به من میداد تا سر زمین برایشان ببرم، علف گاو و گوسفندها را هم من باید میبردم. یک روز مادرم ماست ترش و آب و دوغ و نان خشک را داد تا برای ناهار ظهر به سر زمین ببرم. وقتی به پدرم رسیدم و سفره را پهن کردم، تا خواستم اولین لقمه را داخل دهانم بگذارم، او از من سؤال کرد که علی برای گوسفندها علف آوردی؟ به او گفتم که بعد از ناهار میروم و میآورم. همین زمان پدرم یکهو بدون مقدمه به من گفت؛ «تو غیرت نداری…!»
حاجی مغانی به اینجای حرفهایش که میرسد، جمله را رها میکند و سکوت میشود. سؤال میکنم؛ شما در جواب چه گفتید؟
این بار نگاهش را به لیوان چاییاش میدوزد و میگوید: «این جمله آنقدر روی من تأثیر گذاشت و ناراحت شدم که لقمه نان را برگرداندم داخل کاسه و بلند شدم. از ده ما تا تربت حیدریه 21 کیلومتر راه بود، من همان زمان تصمیم گرفتم به تربت بروم. برادر بزرگترم آمد و گفت کجا میروی؟ گفتم که به تربت حیدریه میروم، گفت میخواهی آنجا چکار کنی؟ به او گفتم از گدایی که بالاتر نیست، من حتی اگر بخواهم گدایی هم بکنم، به خانه بر نمیگردم. یا به بابا ثابت میکنم غیرت دارم یا اینکه از گرسنگی میمیرم. او به من گفت که بابا روزی صدبار از این حرفها به من میزند، گفتم تو مسؤول خودت هستی…»
سکانس دوم؛ تربت حیدریه و مسیری جدید
علی نوجوان که تصمیمش را گرفته بود، حتی صبر نکرد برادرش به خانه برود و برایش کمی نان یا پول بیاورد، مسیر گرم و طاقتفرسای جاده روستایی را تا تربت حیدریه پیاده رفت، عمویش در تربت پاسبان بود، اول خواست به خانه عمویش برود، اما پشیمان شد، چون به خودش قول داده بود روی پای خودش بایستد، نه اینکه باری روی دوش دیگران باشد. یادش آمد قبلاً که با پدرش به تربت آمده بود، به قهوهخانهای میرفتند که پدرش و «اصغر آقا» صاحب آن با هم دوست بودند.
خاطرات حاج علی مغانی که به حضورش در تربت حیدریه، میرسد، رنگ و بوی دیگری به خودش میگیرد و میگوید: «آن وقتها مردم مسافر اغلب در بالای قهوهخانهها اتراق میکردند، غذایی میخوردند و خستگی در میکردند و بعد به سفر خود ادامه میدادند. از پلههای باریک و کوتاه چوبی قهوهخانه بالا رفتم و پیش اصغر آقا رفتم. به او گفتم که آمدم شب اینجا بخوابم. او که خانواده ما را میشناخت، گفت چرا خانه عمویت نرفتی؟ گفتم عمویم خانه زن دومش است و من خانه او را بلد نیستم. او به من گفت که برو بالا بخواب. من که از ظهر ناهار نخورده بودم و شام هم نخورده بودم خیلی گرسنه بود، من که از گرسنگی خواب را فراموش کرده بودم، یکهو یادم افتاد صبحها در قهوهخانهها یک استکان چایی دهشاهی میدادند، اما من که این پول را نداشتم، برای همین به این فکر کردم که ساعت ۵ صبح وقتی همه خواب هستند بیرون بروم، بعد برای نماز صبح به مسجد جامع بروم و همین کار را هم کردم و همانجا ماندم تا ساعت ۷ صبح که خورشید طلوع کرد.»
علی نوجوان وقتی در مسجد بود و خاطرات دوران کودکیاش را مرور میکرد به یادش آمد که در تربت حیدریه، یکی از اقوام مادریاش زندگی میکند؛ «حاج کاظم احمدیان». آنها یک چاپخانه به نام «احمدیان» در این شهر داشتند که معروف بود، با خانواده مغانی هم در ده رفت و آمد داشتند و او را میشناختد. تصمیم گرفت به چاپخانه برود. به آنجا رفت و گفت که میخواهد در چاپخانه کار کند. روایت او از ورودش به چاپخانه اينگونه است؛ «غلامحسین احمدیان مدیر داخلی آنجا بود، پیش او رفتم و گفتم میخواهم چاپخانه کار کنم، او گفت، علی تو که درس میخواندی، به او گفتم بابام گفته نمیخواهد درس بخوانی و کار کن. آن زمان هم مثل امروز تلفن نبود که به پدرم زنگ بزنند و قبول کرد بمانم تا برادرش حاج کاظم بیاید. دفتر چاپخانه در حاشیه خیابان بود، سه پله و یک هشتی داشت تا به داخل چاپخانه برویم. به من گفت آنجا بایست تا برادرم بیاید. کمی ایستادم و دیدم یک پسر دیگر هم آمد کنار من ایستاد. کمی بعد حاج کاظم از راه رسید و برادرش گفت که دو نفر آمدهاند تا در چاپخانه کار کنند. حاج کاظم گفت که پدر هر دوی ما را میشناسد گفت که پدر آن یکی پسر وضع خوبی دارد و بفرست برود، اما علی پسر غلامحسین را نگه دار. بعد از آن به من گفتند که از کی میایی؟ گفتم از همین الان و مسیر زندگی من بعد از آن تغییر کرد.»
علی که حالا توانسته بود کسب و کاری برای خودش دست و پا کند، با روزی پنج قران کارگر یک چاپخانه شده بود، او خواسته بود و حالا شده بود. ابتدا قرار بود که هفتگی حقوق بگیرد اما او توانست آنها را مجاب کند که شب به شب پنج قران را بگیرد. اولین کاری هم که باید انجام میداد این بود که آجرهای بهمنی چهارگوش چاپخانه را آب و جارو میزد، بعد به مرور حروفچینی و فرمبندی کتاب و مجله را یاد گرفت. کاغذ و اوراق اداری ماشینی مثل فرمهای مأموریت و مرخصی، لیستهای حقوق، کارنامه آموزش و پرورش، دفاتر حضور و غیاب، دفاتر نمره و امتحان و… همه در این چاپخانه چاپ میشد.
دور از خانواده برای علی نوجوان سخت بود، دلتنگی برای مادر و خانواده و دوری از روستا برای او کار آسانی نبود، اما توانست با همه مرارتها گلیم خود را از آن بیرون بکشد و فعل خواستن را صرف کند. او درباره روزهای تلخ دوری از خانواده میگوید: «حدود ۸ ماه مرحوم پدرم به مادرم اجازه نداد حتی پیراهن و شلوار برای من ارسال کند، من شبها پیراهن و شلوارم را میشستم و پهن میکردم و صبحها دوباره همانها را میپوشیدم و به چاپخانه میرفتم. بعد از هشت ماه، پدرم فامیلی در «ده قلندر» روستایی در هشت کیلومتری تربت حیدریه داشت که شوهر دخترخاله مرحوم پدرم بود، او به چاپخانه آمد و من را برای ناهار به خانهشان دعوت کرد، من او را که دیدم اشکهایم جاری شد و بغلش کردم. آن بنده خدا فرزند نداشت، من را بغل کرد و گفت عمو من اصلاً خبر نداشتم که اینجا آمدهای، بیا جمعه خانه ما. اول قبول نمیکردم، برایم سخت بود که هشت کیلومتر بروم تا آنجا، اما او دوچرخهاش را گذاشت تا با دوچرخهاش بروم خانهشان و قبول کردم. روز جمعه به خانهشان رفتم و داخل که شدم دیدم، دوچرخه مرحوم آقام در هشتی خانه آنها است، من میخواستم برگردم که خدابیامرز فامیل پدرم دست من را گرفت و نگذاشت بروم. داخل اتاق شدم و تا پدرم را دیدم هردویمان گریه کردیم و سخت در آغوش فشردیم. او به من گفت که اشتباه کردم و خواستم یکم سخت به تو بگیرم، اما اشتباه کردم، برگرد به روستا و درست را بخوان.»
سکانس سوم؛ کارمند بهداری بودن
او دو سال در چاپخانه احمدیان کار کرد تا اینکه یکی از برادران احمدیان که در چاپخانه دانشگاه تهران در تربت کار میکرد، میخواست بازنشسته بشود. برادر کوچکتر دیگری هم داشتند که در بهداری کار میکرد. قرار شد علی نوجوان به جای برادر کوچکتر به بهداری برود و تعرفه و قبض بفروشد تا او بتواند به جای برادر بزرگترش در چاپخانه دانشگاه تهران برود.
حاجی مغانی درباره این روزها میگوید: «من صبحها به بهداری میرفتم و بعد از ظهرها به چاپخانه احمدیان میرفتم، اما مسؤولان بهداری از کار من راضی بودند و میگفتند حتی اگر آقای احمدیان برگردد هم تو را نگه میداریم. به همین دلیل من مدتی به صورت روزمزد در بهداری کار کردم، چون به سن قانونی رسیده بودم حتی من را به صورت رسمی استخدام کردند. کمی بعد هم من برای آموزش بهیاری به یک دوره در مشهد فرستادند و دیگر یک بهیار شدم. آن زمان چندین سال به چاپخانه نرفتم.»
ایام جوانی حاج علی و ازدواج، بار دیگر او را به صنعت چاپ کوک میزند، یک بازگشت که اگرچه شروعش با بدقولی همراه بود اما ادامه شیرینی داشت. او با لبخند آن روزها را برایم روایت میکند: «16 ساله بودم که به همراه خانواده به خواستگاری دختر یکی از اقوام دور رفتیم و عقد کردیم، اما برای مخارج عروسی و خرج خانه به مبلغی حدود یک میلیون و 200 هزار تومان نیاز داشتم، پس به چاپخانه احمدیان رفتم و به او گفتم چه مدت باید کار کنم تا این مبلغ را به دست بیاورم؟ او هم گفت که اگر هر شش ماه هر روز از 12 ظهر تا 6 صبح بیایی، میتوانی موفق شوی اما من کارمند بهیاری بودم و عملاً نمیشد، پس توافق کردیم که هر روز از 4 عصر تا 6 صبح به چاپخانه بروم و شش ماه کار من همین بود، حتی نوک انگشتانم هم از حروفچینی پوسته پوسته شده بود، اما به خاطر هدفی که داشتم تحمل میکردم. بعد از شش ماه حاج علی به من پول را نداد و گفت فلان کتاب که چاپ شد غلط داشت، من به او گفتم من که مصحح نبودم، فقط فرمبندی و حروفچینی انجام دادم، اما قبول نکرد. همان جا به او گفتم به خاطر همین کاری که کردی پس من میروم و یک چاپخانه میزنم. او با خنده به من گفت که از تو بالاتر هم نتوانستند این کار را بکنند، اما من گفتم که حالا میبینی…»
سکانس چهارم؛ چاپخانه مغانی
پس از این بدقولی نخستین کاری که حاج علی جوان انجام داد این بود که به دنبال جواز و پروانه تأسیس چاپخانه برود و مجوز خود را در مدت زمان کوتاهی گرفت. با کمی قرض از دوستان و فامیل سال ۱۳۵۵ نخستین چاپخانهاش را به نام چاپ مغانی در خیابان فرمانداری تربت حیدریه تأسیس کرد؛ چاپخانهای که هنوز هم پابرجاست. حاج علی مغانی درباره آن روزها میگوید: «آن زمان من پولی نداشتم، گاهی بعد از ظهرها به چاپخانه روزنامه ستاره قدس میرفتم، من در مدت شش ماه زمان داشتم تا چاپخانه را راهاندازی کنم، آقای احمدیان که دید من مجوز گرفتم به من پیشنهاد داد که با هم شریک شویم، در این مدت اما کار خاصی انجام نشد و من تنها دو هفته وقت داشتم. همان روزها یکی از همکاران من در روزنامه به نام آقای محمدزاده، جلوی فرمانداری من را دید و گفت که شنیدم پروانه گرفتی و اگر شریک میخواهی بیا جلو، او به من گفت که من یک زمین دارم که ۱۲ هزار تومان میخرند، همانجا دست حضرت عباسی به هم دادیم، من هم ۱۲ هزار تومان را یک ساله از دایی همسرم آقای فیروزیان قرض کردم و گفت هیچ سودی نمیخواهم. قرار ما یک سال دیگر جلوی بانک ملی تا پول من را پس بدهی.»
۲۴ هزار تومان سرمایه اولیه تأسیس چاپخانه مغانی شد و او با این مبلغ یک دستگاه ملخی، یک ماشین قدیمی آلبرت و یکبرش کروز دستی خریداری کرد، اما کمکم کار خود را توسعه داد، چاپخانه روزنامه قدس را خریداری کرد و دو شریک در دو چاپخانه مستقر شدند. او اولین نفری بود که در سال ۱۳۷۰ در تربیت حیدریه یک ماشین چهار رنگ به ایران آورد. به مرور هم ماشین دو رنگ و افست اضافه کرد. او با دارا بودن 70 کارگر در این چاپخانه کارهایی مثل چاپ کتاب درسی، دفترچه خدمات درمانی، قبض مخابرات و قبضهای مختلف را انجام میداد.
حوالی سال 1375 بود که تصمیم گرفت چاپخانهاش را به تهران بیاورد، او با مرور خاطرات دهه 70 در ذهنش، برایم میگوید: «آن زمان تقاضا کردم که چاپخانه را از تربیت حیدریه به تهران بیاورم، من از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت مجوز این کار را گرفتم. در آن زمان، آقایی به نام آرینمنش بود که مدیرکل ارشاد مشهد بود، او به من گفت اینکه ما بخواهیم اجازه بدهیم یک ماشین چهاررنگ را که در کل استان تک است را به تهران ببری، برای ما سرشکستگی دارد، به من گفت به مشهد بیا. در آن موقع من با آقای هاشمی چاپخانه شادرنگ شریک شدم و در زیرزمین محلی در بلوار امامت به وسعت 540 مترمربع، مجموعه خود را راهاندازی کردیم، اما فرمانداری تربت حیدریه هم نگذاشتند که ماشینمان را به مشهد بیاورم و بار دیگر یک مجوز برای چاپخانه نوین شرق گرفتم و الان هم در شهرک صنعتی طوس، چاپخانه پدیده را داریم و چاپ و بستهبندی انواع جعبهها را انجام میدهیم.»
سکانس پنجم؛ چالشها و مطالبات
سکانس پایانی این مصاحبه به درد دلها و دغدغههای حاج علی مغانی اختصاص دارد، پیرمرد سپیدموی صنعت چاپ خراسان رضوی به این بخش که میرسیم، گویی داغ دلش تازه میشود. صبور اما محکم به طرح حرفهایش میپردازد: «من خواهری داشتم که خیلی مریض بود، خدا رحمتش کند. او را پیش دکتر بردم، دکتر گفت چه مشکلی دارد؟ من به او گفتم سؤال کنید چه مشکلی ندارد؟ چون قند و فشار خون دارد، قلب درد دارد و پاهایش درد میکند. وضعیت چاپخانهها هم الان همین گونه شده است. سالهای زیادی است که دستگاهها و ماشینهای ما کار میکنند اما نه قطعه یدکیای موجود است، نه نوسازی و بازسازی. در حالی که ماشینآلات باید سالانه سرویس شوند و قطعاتشان تعویض شود، اما به دلیل تحریمهای ظالمانه علیه ایران این موضوع عملاً امکانپذیر نیست. ماشینهای جدید هم ۲۰ تا ۳۰ میلیارد است… پس مجبوریم ماشین دست دوم از دبی یا کشورهای واسطه بیاوریم.
هر سال فرمان مقام معظم رهبری درباره رونق کسب و کار است، اما گویی انگیزهای در دولتمردان نیست. الان سالهاست که مشکل بین وزارت ارشاد و وزارت صمت وجود دارد و هست و معلوم نیست متولی کیست و چه کسی باید برای بازسازی و نوسازی ماشینها کار کند. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مسؤول نظارت بر محتوا است که بیشتر به محتوای گذشته در نشر و نشریه برمیگردد که الان زیر ۵ درصد شده است. مسئله اینجا است که وزارت ارشاد بودجهای برای نوسازی و بازسازی ندارد. در عین حال مشخص هم نیست که چه کسی مسؤولیت دارد. در این میان امیدوارم با حضور دکتر سیدعباس صالحی که سالها است در این حوزه فعالیت دارد و با صنعت چاپ آشنایی دارند، اتفاق و کار جدیدی انجام شود.»
او علاوه بر اهمیت نوسازی و بازسازی ناوگان صنعت چاپ، به اهمیت آموزش آکادمیک و دانشگاهی در صنعت چاپ تأکید کرد و خواستار توجه جدی به مبحث نیروی انسانی به عنوان یک چالش جدی شد.
گفتوگوی ما به پایان رسیده است، حاج علی مغانی که طولانی شدن مصاحبه کمی خستگی روی صورتش نشانده، در عصر آخرین روزهای تابستان، باز هم خوشرو و مهربان من را مشایعت میکند و به پشت میز کارش برمیگردد، گویی اصلاً خسته نیست و انگیزهاش برای تلاش بینهایت است…