گروهی متشکل از رؤسای اتحادیههای استانی چاپ و برخی چاپخانهداران و فعالان صنفی؛ این بار مقصد را ارومیه قرار دادند. سفرمان از سهشنبهشب (۲۳ خرداد) آغازیدن گرفت و تا جمعهشب (۲۶ خرداد) به طول انجامید، چهار شب و سه روزی که متأسفانه قلم از ذکر شوق و صفایش قاصر است و نمیتوان با وصفش به نصفالعیش رسید. گزارش فراچاپ را به نقل از چاپ و نشر آنلاین از این سفر بخوانید.
کاش بودید و میدیدید
نیم ساعتی از سهشنبه گذشته بود که به همراهی سروران گرامی محمدعلی انصاریپور و علی اشفاق از اصفهان، حضرات علی مغانی، علیاصغر جلیلیان و اکبر صالحی از مشهد، عزیزان دل علی زارع، رامین رهبر و یاسر عباسی از مازندران، همسفر خون گرم حمید سلیمانی از گلستان و دوستان جان حسن نجفی، رضا منصوری، محمود ذوالفقاری، مجید خادمی، مصطفی پورشب، مجیدرضا اسماعیلزاده، امیر شهلائیمقدم و حامد مدنی به سردمداری حاجاحمدآقای ابوالحسنی از پایتخت در صندلیهای اتوبوس ویآیپی که حمل ما تا شمال غربی را عهدهدار بود، جا گرفتیم.
شب از نیمه گذشته بود اما خواب از چشم جمع مشتاق دوستان فراری بود و آوای محزون و زنگدار خواننده متوفی و باب جادهها که از پخش اتوبوس به گوش میرسید و تکرار میکرد «کاش بودی و میدیدی» موسیقی متن خوشوبشها و چاقسلامتیها و از دل گفتنهای اهالی چاپ ایران بود. همه عشق و صفا و مودت، کاش بودید و میدیدید، جایتان را سبز کردیم.
صبحانه
آدرنالین مترشح از منبع شوق مجال ساعاتی آن هم منقطع از خواب بیش نداد و حرم رفاقت بر گرمی چشمها چربید؛ همصحبتیها کردیم تا صبح.
آفتاب که غالب آمد این سبزی فزاینده جاده سرعین بود که چشممان را دزدید و یادآور شد که ایران بزرگ چهارفصلمان چه نعمتی است و چقدر قدرش را نمیدانیم.گپوگفتها و گلخندهها آنچنان ربودمان که یادمان نبود برای ادامه به تغذیه بدن هم نیاز داریم! ساعت به ۱۰ نزدیک میشد که صبحانهی محلی و مشتی و مفصلی را به رگ زدیم و رهسپار سرعین شدیم تا در آب گرم غوطه بخوریم و خستگی راه از تن بزداییم.
غموتنتکانی
آب گرم طبیعی استخر پهنلو عجب حریف قدری برای کوفتگی سفرمان شد، صفا کردیم. استخر و جکوزی و سونای خشک و بخار و حوضچهی یخ؛ یک پکیج دلچسب که با حلاوت خندههای مدام در خاطر همیشهمان ثبت شد. پس از آن هم نهار مفصل رستوران مینایی حظ اکمل را مقدر کرد؛ ثابتمان شد که راه کج کردن میصرفید.
آبتنی و نهار را مهمان سرعین بودیم، شارژی گرفتیم و به سمت پل معلق مشکین شهر روان شدیم. اتوبوسمان هم هر چه نداشت، سیستم صوتیاش معرکه بود، نوای شادی بود که طنین میافکند، نگذاشت غمی بماند، زدیم و رقصیدیم، دل نداشتیم مگر؟
عمرافزایی
نم بارانی زده بود و جنگل محاصرهکننده پل، عین تازگی و طراوت و زندگی بود، حدقهی چشمهایمان، ششهایمان حال آمد. ثانیههایی از این سفر بود که از عمرمان نکاست بلکه بر آن افزود؛ گذر از پل مشگین شهر با سبزینهی پرنشاطی که در چشمانمان زل زده بود، از همان لحظات عمرافزا حساب میشد.
سیاحتمان که تمام شد ساعت از ۱۹ گذشته بود و خورشید میرفت خودش را برای فردایمان مهیا کند. پس از آن به سمت محل اقامت شب اولمان، هتل امپریال جلفا حرکت کردیم، مسیری پنجساعته که پهلو به پهلوی غایت زیبایی طی شد؛ زیبایی بیمحابایی که تاریکی شب هم حریف از جلا انداختنش نبود.
امپریال جلفا
چهارشنبه شروع شده بود که هتل امپریال ارس جلفا ما را در آغوش کشید و مأوای شب ۱۹ تن از اهالی چاپ و سه راننده اتوبوسشان شد؛ مکانی مجلل که در این ساعات فقط به چشم خوابگاه میدیدیمش. خوردن شام در جاده و مشکل کوچکی که به علت مهر نکردن سهوی دفترچه گذر اتوبوس برایمان پیش آمد، باعث شد که زودتر از ساعت دو نیمهشب به هتل نرسیم. گروه در اتاقهای دو و سهنفره جا گرفتند تا برای فردای جلفاگردی و سفر به ارومیه آماده شوند.
دیدهاید که گاهی در روزهای سخت و پرکار به هر علتی -که در مورد ما به افراط در خوشگذرانی مربوط میشد- انرژیتان بالاست و نشاط نمیگذارد آرام بگیرید و این بمب فقط در هنگام دراز کشیدن و خواب است که خنثی میشود و در کما فرومیبردتان؟! گشتوگذار و آن همه جستوخیز در پایان روز اول سفرمان طلب خود را با فشار بر پلکها وصول کردند و واقعاً دیگر توا…
روان با ارس
روز دوم سفر چاپ به شمال غربی بهطور رسمی از ساعت ۱۱ قبل از ظهر آغاز شد. بعد از صرف صبحانه که خستگی ۲۷ ساعتهی اتوبوس سواری اجازه زودتر از ساعت ۹ خوردنش را نداد، یک جلسه میان همراهان اهل چاپ با ریاست منطقه آزاد ارس در لابی امپریال هتل جلفا برگزار شد تا این فرصت مغتنم شمرده شده و ضمن معرفی قدرت و عظمت ابرصنعت چاپ امکانهای سرمایهگذاری و بهرهوری بیشتر در منطقهی ارس توسط عمده سردمداران صنفی چاپ کشور که افتخار همراهیشان را داشتیم؛ بررسی شود.
مقصد بعدی سیاحتمان شد کلیسای سنت استپانوس. در مسیر بالاخره چشممان به جمال مرزدارمان، ارس، روشن شد. کهن رود آرام اما روان، مقتدرانه دلگرم میکرد؛ جاری باشی جان جهانمان.
استپانوس مقدس
کلیسای سنت استپانوس یکی از مهمترین آثار فرهنگی ملی ایران است که به دلیل قدمت، اهمیت مذهبی و شیوه معماری منحصربهفرد، در فهرست میراث جهانی یونسکو نیز به ثبت رسیده است. این بنا، در میان دژی استوار ساخته شده و بعد از قره کلیسا بهعنوان دومین کلیسای مهم ارامنه ایران شناخته میشود. در پیرامون این کلیسا پدیدههای زمینشناختی بسیار زیبایی ازجمله چینخوردگیها و گسل قابل مشاهده است.
سن کوههای شمالی آن به ۳۵۹ الی ۳۸۳ میلیون سال قبل و کوههای جنوبی و شرقی کلیسا ۲۵۱ الی ۲۷۰ میلیون سال قبل میرسد. کلیسای سنت استپانوس در میان کوهها و در محوطهای سبز از سنگهای صورتی، سرخ و سفید ساخته شده است. در سنگهای به کار برده شده در ساخت پیادهروها و دیوارههای سنگی پیرامون کلیسا، طیف گستردهای از آثار فسیلی وجود دارند که با توجه به شناسایی و مطالعات صورت گرفته در این منطقه متعلق به ۳۴ تا ۵۶ میلیون سال پیش هستند.
کلیسای استپانوس مقدس با چشمهای گوارا آغاز میشد، زلالی که گرمای ظهرانه را مرهم بود. چند پله و چند شیب نسبتاً تند ما را به بهشت آرام سنت استپانوس در دل کوه رساند، معبدی کوچک اما باصفا. دیدار از ارگ و بنای چهارصدسالهی این کلیسای دلنشین چه دلبریها که نکرد.
بازار جلفا با توجه به منطقهی آزاد بودن آن نیز از دیگر جاذبههای توریستی این شهر مرزی است که جذابیتش بر آبشار و دیگر اماکن تاریخی سیاحتی چربید و فقط گرسنگی بود که توانست دل خالیمان را از خرید ببرد.
شمس خوی
نهار را در خوی خوردیم اما عجله نتوانست ما را از دیدن مقبره شمس تبریزی محروم کند، طبیعی هم بود، آن خورشیدی که مولانا حیران کند، ما که هستیم، با ما چه کند؟! محوطهی آرامگاه شاعر عارفمان در حال بازسازی بود و جالب که طرح مجازی این بنا و همینطور جزئیات مقبره موقت وی روی بنری چاپ و با شیشه پوشش داده شده بود و ما کاربرد صنعت کارای چاپ را در آنجا هم دیدیم.
ستون آجری زیبایی -که گذر زمان آن را کج دار و درعینحال مریز کرده بود- نیز آسمان آرامگاه را میآراست. برجی که برای دیدهبانی طراحی شده بود و در دل آن پلکانی مارپیچ با چهل پله زمین را تا آسمان میپیمود. روی دیواره این برج شاخهای قطور قوچهای وحشی که حالا بهسختی میشد تمیزشان داد توجهمان را جلب کرد. بعد از جستجو معلوممان شد که این شاخهای رو به آسمان در اصل سر شکارهای یک روز سلطان اسماعیل صفوی بودهاند که اصلاً این بنا را وی در مجاورت شمس تبریزی ساخته تا بهگونهای قدرتنمایی کند و ناز شست بگیرد که البته حالا با این وضع، پیامی دیگر برای ما داشت، شعر و ادب ماندنی و قدرت فرسودنی است! شاعر نازک خیال معاصرمان نیز در داد ز دست خان که گویی به او دختر نداده چیزی شبیه به همین مضمون میگوید و دلخوش میدارد که: قضاوت میکند تاریخ بین خان ده با من؛ که از من شعر میماند و از او باغ گردویش… ساعت از ۱۸ گذشته بود که ارومیه ما را خواند و به دیدار دوست شتافتیم. در ضمن دوستمان امیر دشتبانی که اصالت وی به خوی برمیگردد در این اثنا از تهران خود را به ما رساند و همدلی به همدلها فزود. قبل از حرکت بود که مخفیانه باخبر شدیم تنی چند از همراهان به خاطر کار و مشغولیت در بازار سهماههی اول سال چاپ، قرار شده که فردا با هواپیما برگردند؛ رفیق نیمهراه شوند و فرقشان با به جاده دلسپردگان، زمین تا آسمان شود!
باغ آتلیه
باغی دلگشا مأمن شب اولمان در ارومیه شد. وه که چه شب و چه حال و هوایی. دوستان دیگری تازه در این شب به ما پیوستند، امین خضریان، عباس رضوانجو، ابوذر عایقی و مهدی لیلاچیان همگی از دیار هگمتانه و علی عافیت از تبریز عزیز خود را به همسفران همدل رساندند تا ماندگاری عطر رفاقت این شب باشکوه را عمیقتر کنند. سبزی آراسته و رنگارنگ گلهای باغ که در اساس برای لوکیشن عکسهای فضای باز آتلیهای تیار شده بودند، شمیم شب و پسزمینهی تماشایی عکسهایمان شدند. صبح سحر غرق دریای رفاقت و محظوظ مناظر دیدهشده بودیم و هنوز خبرمان از دی کمین زده در خرداد نبود!
خرداد دیوش
ارومیه با میزبانی دکتر محبی عزیز بیشازپیش دلچسب بود و انتخاب یک مکان از میان دریای جذابیت آذربایجان جان را چالشبرانگیزترین کار روز سوم مسافرتمان کرد که خوشبختانه به بهترین وجه ممکن رفع شد.قلههای برفآگین دالامپر را صعود کردیم تا بلرزیم در انتهای خرداد. چه با حالمان کرد این ستبر بکر کوه بیستوه؛ تفرج بیمثالی بود؛ وای بر دلمان که به یاد امروز چقدر تنگ خواهد شد.
تاج مرصع ایران
نهار روز سوم را که خوردیم گاه بازارگردی در ارومیه بود. آشنا شدیم با مردمان اهلدل و خوشروی این بهشت بیمثال و نظارهگر فرهنگ اصیلی بودیم که تنظیمگر تمامی شئون نیک این مرزنشینان شمالی کشورمان بود. ارومیه و مهماننوازیاش، ارومیه و هوایش، چه مردمانی، ارومیه و صفایش، کم میشود غریب به جایی باشی و احساس غربت نکنی؛ ارومیه و غریبنوازیاش.
غروب بیدلتنگی
غروب سومین روز سفرمان هیچ دلتنگی نداشت. در ویلایی جدید مستقر شدیم که در کنار موستانش زمینی برای والیبال و میزی برای پینگپنگ و باندی برای گوش جان سپردن به آهنگهای شاد آذری داشت؛ به رنگ موسیقیشان شانه لرزاندیم، پای کوباندیم، دستمال چرخاندیم، به دلمان هیچ بدهکار نشدیم؛ چه خوش گذشت. ارومیه باعث شد زین پس با افتخارتر خود را ایرانی معرفی کنیم.
دریاچهی دریغ
آخرین بازدید سفرمان را شرفیاب دریاچه ارومیه شدیم. حیف دریا دریا دریاچهمان که به خشکی گرایید؛ حیف این اقلیم بیمثال؛ دریغا ز ایران که ویران شود. دریاچه ارومیه را صبح حرکت روز چهارم سفر در راه برگشت دیدیم. افتادگیاش رنجمان داد و نفس کشیدنش امید. حیف که نشد تن به اشک شور شفابخشش ببخشیم اما بغلش کردیم! اینجا بود که از برخی دوستان نیز جدا شدیم؛ در کنار چشم ایران برای همراهان نیز آرزوی سلامتی و سرزندگی کرده و راه افتادیم تا دوستان شهرستانیمان بتوانند بهموقع از تهران به مقصدهایشان مسافر شوند.
سفر اهالی چاپ به شمال غربی ساعت ۱۱ جمعهشب پایان یافت اما حکایت آن همچنان باقی خواهد ماند؛ تازه الک شدهایم، همدل شدهایم، در آتیه نزدیک بیشتر از ما خواهید شنید.