از روستای خیابان نام بردم، اگرچه با مبحث چاپ بیارتباط است، اما این روستای قدیمی برای آستان قدس رضوی و مدیران بلندپایهاش مانند مرحوم ولیالله اسدی و حتی مقامات پس از او نیز بسیار اهمیت داشت، چون درآمد سرشاری از طریق آب و زمین به آستان سرازیر میکرد. مادرم تعریف میکرد: «اسدی دوبار در منزل ما شب را به صبح رساند، مردی خوشقامت بود که با لهجه ناب قاینی سخن میگفت.» بنابراین تا کودتای ۲۸مرداد، اهمیت این روستا برجا بود. مثلاً پاسگاه ژاندارمری برای امنیت تمام آن منطقه تا سرخس، پایگاه کشاورزی مدرن زمان رضاشاه توسط آلمانیها که ماشینهای خرمنکوبی آن را من دیده بودم، پایگاه سجلاحوال (شناسنامه)، پایگاه مبارزه با مالاریای اصل۴ ترومن و پایگاه سربازگیری وظیفه در آن روستا برقرار بوده است. از آن رو صاحب منصبان گوناگون چه دولتی و چه از آستان، به آن رفتوآمد داشتند. اینان روی مردم و کشاورزان بومی از لحاظ فرهنگ اجتماعی اثرگذار بودند و پدر من آنجا شاخص بود.
در چاپخانه طوس بهجز کتابهای حوزویان و اهل فرهنگ، مثل دیوان ظهیر فاریابی و المصادر زوزنی از تقی بینش که قبلاً گفتهام، من حروفچینی کردهام. سفینه فرخ (اشعار ادیب مشهور مشهد استاد محمود فرخ) را نیز به من سپردند و نمونه برای همه مؤلفان را من خودم با دوچرخه یا موتورگازی به آنان میرساندم و پس از تصحیح میگرفتم و این کار گاهی سه تا چهار بار یا حتی بیشتر با عشق و شور وصفناشدنی من انجام میشد و واقعاً ناخواسته محبتشان را جذب میکردم تا جایی که یک روز مرحوم بنایی بهاعتراض به من گفت: «تو در چاپخانه من برای خودت چاپخانه باز کردهای!» و من خیلی از این حرف او تعجب کردم. جوانی کمتر از بیست سال و حسادت مدیر چاپخانه به او؟ در صورتی که نوع کار من مایه رجوع بیشتر اهل قلم به چاپخانه او میشد. انسان است دیگر، با همه خصوصیاتش! بههر روی، کار سفینه فرخ برای من فرصتی پدید آورد که گاه صبح جمعهها انجمن فرخ را نیز ببینم و گوشهای بنشینم و شعرخوانی و پس از شعرخوانی سورچرانی شعرا را نیز شاهد باشم با صبحانهای مفصل که آن زمان رایج بود؛ پنیر کُردی، فرنی، سرشیر، نون قاق و چای شیرین. تخممرغ یا املت هنوز رسم نبود ولی مغز جوز (گردو) م نان سنگک خشخاشی بود. (آن موقع کشت خشخاش و استفاده از این دانه خوشمزه و چرب روی نان رایج بود و هنوز گاهی به نانی که رویش کنجد میریزند در مشهد نونخاشخاشی میگویند.) چیزهای دیگر هم بود که یادم نیست. به هر روی صبحانه مفصل و فراوان بود و جاذبه داشت. کارهای تصحیح کتاب استاد فرخ دست برادرشان محمد جواهری بود. استاد محمود فرخ فامیلشان را عوض کرده بودند. ایشان بسیار ثروتمند، مدیر کارخانه «نخریسی، نساجی و برق خسروی» و سخاوتمند بودند. برادرشان محمد نیز همان گونه گشادهدست بود و هر وقت من میرفتم منزل ایشان، جیب مرا پر از انواع آجیل میکردند. رفتار این برادر قدری عجیب بود. بعدها دانستم که یکی از معدود کسان در جهان است که قلبشان در طرف راست قفسه سینه قرار دارد. این هم از ماجرای سفینه فرخ که بعدها بهصورت زیباتری چاپ دوباره شد. اشعار محمود فرخ، پختگی و جذابیت فراوان دارد. خدایشان بیامرزاد هر دو برادر را. در جریان انقلاب اسلامی 1357 پسر استاد فرخ یعنی فریدون فرخ از خارج به مشهد آمده بود و سخنرانیهای مهیج و میهنی داشت که من همیشه در آن مراسم شرکت میکردم.
تا اینجا فشردهای از احوالات شخصی، خاطرات چاپخانه و روزنامه خراسان و نیز پنج سال در چاپخانه طوس را گفتم. هنوز در همینجا سخن دارم. از گراورسازی گفتم که شوهرخواهرم همکار یا شاگرد استاد علیاکبر غراب بود. کار گراورسازی در آن زمان کاری بسیار سخت و طاقتفرسا بود و من که روح پژوهندگی داشتم، به دیدار شوهرخواهرم زیاد میرفتم که با این بهانه سر از کارشان درآورم. عکسها و طرحها در گراورسازی روی صفحهای فلزی و سخت بهنام زینک و بهضخامت یکونیم تا دو میلیمتر پیاده میشد و پس از آنکه چهار ضلع آن را با دستگاه کوچکی مثل رنده نجاری پَخ میدادند، (پخدادن یعنی با تیغی پولادین که روی آن رنده بود زاویهای ۴۵درجه درست میشد و صفحه آمادهشده را روی تختههایی با ارتفاع حسابشده که با ضخامت زینک همارتفاع حروف بشود با میخ کفاشی استوار میکردند) از عکسها و طرحها نخست با دوربینی بزرگ و ریلی که به نوری شدید مجهز بود و آن نور در آن زمان از دو میله عمود بر هم در دو طرف بهنام زغال الکتریکی ایجاد میشد، شیشه یا همان منفی تهیه میکردند. در آن زمان هنوز نه فیلم بود و نه لامپهای «اولترا ویولت فوق بنفش» که بعدها آمدند؛ از همین زغالها و نور شدید آن در سینماها نیز روی دستگاه نشاندهنده فیلمها استفاده میشد. شیشه یا فیلم اولیه، منفی یا نگاتیو بود که باید مجدد از آن فیلم بگیرند تا مثبت بشود. در این مرحله به عکسها ترام میدادند تا نیمهرنگها (هافتون) مشخص شوند و برای طرحها که سیاهوسفیدند ترام لازم نبود. سپس در دستگاهی بهنام تورنت صفحات زینک را در نور قرمز با مایع فیشلن حساس کرده، فیلم را روی آن ثابت میکردند و مجدد نور میدادند. قسمتهایی که از آن نور شدید رد شده بود میپخت ولی بخشهای دیگر نه. سپس آن را با اسید کلریدریک یا جوهرنمک قوی، اسیدکاری میکردند تا آنجاهایی که پخته شده بودند برجسته بمانند و بقیه را اسید ببرد و صفحه برای پخدادن و سوارکردن روی تخته و قراردادن در بین حروف صفحات کتاب یا روزنامه آماده شود. به آنچه عکس بود و سایهروشن داشت یعنی ترام داده بودند «گراور» و به طرحهای کنتراست سیاهوسفید مثل خطاطیها و… «کلیشه» میگفتند و میگوییم. بعدها پایه آلومینیومی کلیشه آمد و دیگر تخته بهکار نرفت. گاهی که برق نبود همه کارهایی که به نور نیاز داشت، میدیدم که آنها را در جعبههای ویژه، سر دست دقایقی چند در نور آفتاب میگرفتند. کار باید انجام میشد و روزنامه سرصبح بهدست مردم میرسید. حیثیتی بود. بگذریم.
از این توضیح ناگزیر بودم. خیلیها فرایند تهیه گراور و کلیشه را نمیدانند. کلیشه هنوز هم در طلاکوبی کاربرد اساسی دارد. من در چاپخانه طوس روی کتاب «فرخی سیستانی» اثر پژوهشی بینظیر استاد دکتر یوسفی بهتمامی همت گماشتم. آن قدر به منزل ایشان که آن زمان در کوچه تلفنخانه بود و تازه هم داماد شده بودند رفتوآمدکردم که خانم ایشان با من خودمانی شده بودند و محبت میکردند. به هر روی، آن کتاب پس از نشر کتاب سال شد. رضایت کامل دکتر یوسفی و دکتر فیاض از من موجب شد مرا برای کار در چاپخانه دانشگاه که بهفکر تأسیس آن بودند در نظر بگیرند. اوایل سال 1340 زمانی که پس از تأمین اعتبار مالی، ماشینهای مورد نظر را از طریق مؤسسه نوریانی تهیه کرده بودند، برای نصب ماشینهای چاپ، شادروان استاد علی شریفی و برای ماشین حروفچینی شادروان استاد رضا مظاهری از تهران آمده بودند. دکتر یوسفی به من گفتند موقع نصب به ساختمان چاپخانه واقع در خیابان اسرار بروم و با محیط آشنا بشوم و من با اشتیاق رفتم. بالاخره پس از آمادهشدن چاپخانه، دکتر یوسفی و دکتر فیاض مرا به کارگزینی دانشگاه مشهد واقع در ساختمان حاشیه خیابان دانشگاه روبهروی منزل قریشی معرفی کردند. مدارکم را نزد مرحوم قریب بردم و به استخدام پیمانی دانشگاه درآمدم، چون هنوز وضع سربازی من مشخص نبود.
قبلاً گفتم که پس از فوت پدر، برادرم به روستای پاژ معروف که زادگاه پدر بود، نزد عموها و پسرعموها رفت و به امور ملک پدری پرداخت و من به روزنامه خراسان و بعد به چاپخانه طوس رفتم. در مدتی که در روزنامه خراسان بودم کمتر ولی چند سالی که در چاپخانه طوس کار میکردم بیشتر و چند نفر حروفچین دیگر نیز آنجا بودند همه کارمزد، من هم که کتابهای مخصوص به خودم را داشتم، وقت بیشتری را صرف کمک به برادرم در کار ملک و گوسفندان میکردم. یک پا در شهر و در کار چاپ که یک کار روشنفکری به حساب میآمد و پای دیگر در روستا در امور کشاورزی و گلهداری و باغداری. خلاصه مرد همهفنحریفی بار آمدم و از بسیاری امور آگاه. برای برادرم از یک خانواده سرشناس مشهدی (صفاریانطوسی) همسر انتخاب کرده بودند و یک روز که خانواده همسر برادرم در باغمنزل محمدآباد مهمان ما بودند، من روی درخت توت دخترکانی را دیدم که مربوط به خاندان بودند و با هم گفتوگو میکردند و متوجه من روی درخت تنومند توت نشده بودند. من یکی از آنها را از نظر رفتار پسندیدم. به مادرم گفتم، خواستگاری و تمام. او را برای من نامزد کردند و هیچ یک از ما طبق رسم زمان هم را ندیده و با هم سخن نیز نگفته بودیم. در اوایل سال 1341 ما را برای هم عقد کردند و در بهمن همان سال من در چاپخانه دانشگاه مشغول بهکار شدم و نفر اولی بودم که استخدام شدم. دو نفر از تهران توسط مؤسسه نوریانی مأموربهخدمت شده بودند که تا هر زمان لازم باشد کار کنند و برای هر یک ماهانه ۸۰۰تومان حقوق توافق شده بود. به من بر اساس گروه پایه ۳۰۰تومان تعلق میگرفت که برای من کافی بود. آن دو نفر، یکی اسماعیل دمیرچی برای راهبردن و کارکردن و آموزش ماشین حروفچینیِ کارآمدِ اینترتایپ و دیگری امیر پیشنمازی برای کار و آموزش ماشینهای چاپ لترپرس. یک دوورقی و دو دستگاه ملخی، هایدلبرگ و یک ماشین برش دهنه۷۰ برای صحافی نیز داشتیم. این ماشین اینترتایپ، ماشین مدرن روز بود و جز در تهران در هیچ یک از شهرهای دیگر ایران هنوز وجود نداشت. در تهران نیز ماشین حروفچینی تنها در اختیار دو روزنامه معتبر اطلاعات و کیهان بود که در سازمان اطلاعات حدود ۲۱ ماشین حروفچینی لاینوتایپ و در کیهان از همین تیپِ اینترتایپ در حد همین تعداد موجود بود. کار هر دو یکی بود، سطرچینی؛ یعنی یک سطر مطلب را یکتیکه حروفچینی و قالبگیری میکرد. خرید این ماشین با هوشمندی انجام گرفته بود زیرا استادان پایهگذار این چاپخانه از وضع حروف دستی و کیفیت پایین آن گلهمند بودند و معمولاً در کتابهای آن زمان حروف شکسته و لهشده فراوان دیده میشد و این مورد پسند استادان نکتهدان نبود. بنابراین این ماشین را با قیمت ۱۸۰هزار تومان خریده بودند که پنج قلم حروف فارسی و دو قلم حروف لاتین داشت. جالب اینکه در خود کشور سازنده ماتریس حروف، نام حسابشده فارسی روی آن گذاشته بودند؛ البته با مشاوره ایرانیان. یک قلم یا فونت که ظریفتر بود بهنام سعدی و دیگری که ظاهری قویتر داشت بهنام فردوسی با سایز یا اندازه یکسان. مثلاً ما ۱۰پوینت، ۱۲پوینت و ۱۶پوینت سعدی داشتیم و ۹پوینت و ۱۲پوینت فردوسی. شکل این حروف در بدنه ماتریس که برنجی بود بهقدری استادانه و البته معکوس نقر شده بود که انسان از این همه دقت و ظریفکاری حیرت میکرد و بر بدنه هر ماتریس همان حرف، هم نازک داشت و هم سیاه یا بولد. این ماشین از نظر تکنیک نیز بسیار تماشایی و پیچیده بود؛ با یک الکتروموتور کوچک سهفاز بهاندازه الکتروموتور کولر آبی، حدود هشتاد عمل انجام میگرفت؛ البته باز هم ماده اولیه کاربریِ انواع این ماشینها و نیز حروف دستی سرب بود؛ آلیاژی با 72درصد سرب، 25درصد آنتیموآن و بقیه قلع. چون فلز سرب نرم است، برای جبران نرمی زیاد، آنتیموآن که سرب سخت یا خشک است و برای براقی و صافی سطح حروف نیز قلع را به آن افزودهاند. همه اینها از یادگارهای گوتنبرگ است که اختراع اصلی او همین حروف سربی است و بعد ماشین چاپ، وگرنه خود فن چاپ را از عهد باستان انسان داشته است؛ مانند همین قلمکار اصفهان خودمان. این ماشین و کار و تولید آن بهقدری چشمگیر بود که ما تا دوسه سال بازدیدکننده از همه جای ایران داشتیم. حتی در سال دوم کار، در یک سفر که شاه به مشهد داشت، او را با تشریفاتی به چاپخانه برای افتتاح آوردند و من از دوسهقدمی درحالی که دکتر اسمعیل بیگی زیر بغلش را گرفته بود، او را دیدم و نگاه سنگین او را هنوز در ذهن دارم. در ابتدا پست من بهعنوان فرمبند و صفحهپرداز چاپخانه بود که بهجز فرمهای اداری، تولیدات این ماشین را نیز بهصورت صفحات کتاب، تیترگذاشتن و پاورقیها را در جای خود نهادن و غلطگیری اول و دوم و سوم تا مرحله چاپ انجام میدادم.


