خاطرات استاد ناظران پور/ قسمت ششم

داخل سالن چاپخانه طوس، دست چپ بعد از دفتر، یک اتاق وجود داشت که محل دپوی پوشال‌ها بود، کنارش دستشویی (جای شستن دست برای کارگران چاپ و حروفچینی ونه توالت) قرار داشت، آب لوله‌کشی که نبود، یک ظرف شیردار از دیوار آویزان بود که در آن آب می‌ریختند و صابون با خاک اره همیشه موجود بود؛ زیرا دست‌ها آنچنان سیاه می‌شد که جز با این شیوه، تمیز نمی شد، بعد از این بخش، ماشین برش دستی کروز آلمانی بود که مرحوم غلامحسین منزوی متصدی برش و صحافی بود، بعد در پهنای چاپخانه دو دستگاه ماشین چاپ دستی بود؛ ساخت ایران «بهیار»  که خیلی کارآمد بود و حتی چاپ رنگی با آن‌ها انجام می‌شد و مدام صدای ترق و ترق آن‌ها بلند بود. با دست چپ یک دسته بلند را به پایین می‌کشیدند، صفحه حامل کاغذ را که با دست راست در آن قرار می‌دادند، به جلو می‌راند وکاغذ را پس از چاپ شدن از فرم داخل ماشین، با همان دست راست بر می‌داشتند.

 کار شاق و خسته کننده‌ای بود، ماشین‌چی‌های این دستگاه‌ها همیشه شانه چپشان به پایین متمایل بود. کنار آن میز صحافی بود و چسبیده به دیوار روبه‌رو، بخش فرم‌بندی و صفحه‌بندیِ کتاب‌ها. دستگاه نمونه‌گیری به نام «تسکی» هم آنجا بود. در همین جا باید بگویم چون درمشهد پایه‌گذار چاپخانه سربی و لترپرس، روس‌ها بودند ما نام‌های روسی روی ابزار کار چاپی زیاد داریم، مانند همین تسکی، بابشکا ( مارزان) رازبرات(پخش حروف چاپ شده در گارسه) . گارسه آلمانی است، چون حروف فارسی ولاتین قبلاً همه از آلمان می‌آمد و واردکننده‌اش مؤسسه نوریانی بود ـ که این مؤسسه وصاحب آن به گسترش چاپ و درنتیجه دانش وفرهنگ در ایران کمک شایانی کرد ـ گارسه در مشهد با تهران تفاوت داشت و هریک بنا بر نظام خاصی ساخته می شد.

 من در این چاپخانه وسایلی دیدم که بسیار جالب بود، اگر آن‌ها را نگه می‌داشتیم اکنون مانند جواهرات بود. حروف چوبی فارسی با قلم بسیار زیبا ، از ۱۸پوینت (در مشهد=مو) تا 84 پوینت، به قدری استادانه تراشیده شده بود و حکاکی آن به صورت معکوس بود آن هم توسط روس‌ها که زبان ما را نمی‌دانستند، واقعاً شاهکار بود. آن قدر سطح حروف صاف بود که از دیدن این هنر، حظ می‌کردی. از همه این‌ها مهم‌تر ارتفاع دقیق این حروف‌های چوبی بود که با یک صدم اختلاف نمی‌شد چاپ کرد و دیگر، کُرسیِ حروف بود که بر یک خط افقی قرارداشت تا حروف دقیق منطبق بر هم قرارگیرند و بالاپایین نباشند.

چوب آن با آنکه بسیار سخت بود، ظاهراً شکل‌پذیر نیز بوده است. کلیشه های سربی گُل و مرغ یا شیروخورشید و منظره و برخی کلمات پُر کاربرد مثل «محل امضاء» «جمع کل» و… که اسکلتش سربی بود ولی سطح چاپ شونده‌اش مسی و بسیار چیزهای دیدنی دیگر. من که با دید عاشقانه به این هنرها نگاه می‌کردم برایم خیلی تحسین‌برانگیز بود.  

رو‌به‌رو به طرف شرق ، چهار درِ زیبا دو قابه وجود داشت که یک در با شیشه‌های تقریباً بزرگ‌ که منظرش پشت بام حجره‌های طبقه دوم سرای بانک بود و درِ دیگر -که روی آن ازداخل بسته می شد- برای ایمنی، تماماً تخته‌ای و محکم. وقتی هوا گرم بود این درها را باز می‌کردیم، اغلب می‌دیدیم اصغر قهوه‌چی تفاله چایی‌ها را روی پارچه‌هایی که روی کاه‌گل‌های پشت بام پهن شده در آفتاب خشک می‌کرد و گاهی کفش‌هایش را می‌کند و با پای برهنه انبوه تفاله چایی‌ها را پا می‌زد که خوب خشک شود ودوباره همان‌ها را در قوری بریزد و به خوردمان بدهد، جالب اینکه این کار را می‌دیدیم و به او اعتراضی هم نمی‌کردیم. میهمان که می‌آمد و یا برای خودمان، ازهمان راهرو، صدا می‌زدیم «اصغرآقا!… چایی بیار» … .

قبلاً گفته‌ام که در آن چاپخانه کتاب‌های تحقیقی و ارزنده‌ای از استادان دانشگاه، بیشتر با سرمایه مرحوم پاسبان رضوی «کتاب‌فروشی باستان» چاپ کردیم و از همین‌جا پای من به چاپخانه دانشگاه بازشد و اولین مشهدی بودم که به استخدام پیمانی دانشگاه درآمدم و قبلاً به شرح آورده‌ام . در همان رو‌به‌رو بین دو در، یک رادیو «تلفنکِن» آلمانی بسیار قوی روی دیوار نصب بود که اوایل اجاره کردن چاپخانه، توسط مرحوم محمود نعیمی ـ یکی ازشرکا ـ از رادیو قاهره، شب‌ها بعداز ۱۲ شب برای روزنامه خراسان خبر می‌گرفتند و آقای نعیمی تندنویسی می‌کرد و از این بابت پولی می‌گرفتند. آن زمان که دستگاه ضبط نبود، تندنویسی کاری مهم بود و ازهرکسی برنمی‌آمد. از همکاران من که همیشه به یاد آنان هستم: مرحوم رضانژاد، مرحوم محمد محمودی، مرحوم ظریفیان ومرحوم رحمان ابراهیم‌زاده، که رفته‌اند، ابراهیم (هوشنگ) عرب‌پور ، رضا مسلمان‌زاده و رضا سالارپور که خوشبختانه در قید حیات‌اند.
مدیر چاپخانه، مرحوم اصغر بنایی مردی صبور و هنرمند و کارآمد بود که هم چاپچی وهم مدیر بود، مرحوم حاج کاظم منزوی، که یکی از شرکا بود و با ماشین دستی چاپ می‌کرد، برادر ایشان مرحوم غلامحسین منزوی نیز از شاخص‌های آن چاپخانه بودند. بعد از این حاشیه رفتن، به متن برگردیم : در مورد ویژگی‌های برخی مؤلف‌ها گفتم که چقدر در کاغذ صرفه‌جویی می‌کردند، هم در نوشتن و هم برای چاپ که سعی می‌کردند همه جاهای خالی را با عبارتی و یا حدیثی بی مورد پرکنند و دو نفر دراین کار شاخص بودند؛ یکی سید محمدتقی مقدم ـ شوهرخاله یا آق میرزای رهبر ـ (ما در مشهد به شوهر خواهر و به شوهرخاله، به پیروی از مادر، آق میرزا می‌گوییم)، دیگری آقای زین‌الدین‌جعفر جورابچی(زاهدی) یکی از مدرس‌های حوزه که برای تدریس منطق در دانشکده علوم معقول‌ومنقول با تأیید دکترفیاض، انتخاب شدند. اینان چندنفر بودند: استاد آشتیانی برای فلسفه، استاد واعظ زاده خراسانی ـ ایشان نیز شوهرخاله رهبر بودند ـ برای درس حدیث، استاد کاظم مدیر شانه چی، برای درس رجال ودرایه. برای همه این بزرگان من کارکردم، زحمت فراوان کشیدم و آنان نیز به من محبت بسیار می‌کردند.  دوران خوبی بود، چون من از این زحمت‌ها لذت می‌بردم.

 قبلاً راجع به کتاب‌های دانشگاهیان و نیز کتاب‌های تحقیقی که چاپ کردیم گفته‌ام ولی از همه مهم‌تر کتاب تاریخ اسلام استاد دکترفیاض بود که داستانش از این قراراست: یک روز دیدم مرد بسیار موقری همراه با راننده‌شان به چاپخانه آمدند و در دفتر نشستند و پس از نیم ساعتی صحبت با مدیر، مرا صدا زدند و من آن زمان شانزده ساله بودم که پس از دوران ابتدایی به دبیرستان نرفتم و به کار پرداختم. ولی چند سال بعد در دبیرستان هدایت، شبانه به تحصیل دررشته ادبی ادامه دادم. به هرروی، من رفتم وسلام کردم، استاد که شروع به سخن گفتن کردند، دانستم که با نوع دیگر از نویسندگان سروکار پیداکرده‌ام، بسیار ادیبانه سخن می‌گفتند. راجع به چاپ دوم کتاب خودشان تاریخ اسلام که کتاب درسی رشته ادبیات دانشکده بود، سخن گفتند ودانستم مدیر چاپخانه مرا برای حروفچینی معرفی کرده بودند؛ چون استاد خواسته بودند یک حروفچین با استعداد کارشان را انجام دهد. چند پرسش ازمن کردند وگفتند: فردا صبح به منزل ما بیا با تو کار دارم. آدرس دادند آخربازار سرشور، جنب حمام بیگلربیگی.

 من رفتم، در زدم، کسی آمد دررا باز و مرا به اتاقی بزرگ هدایت کرد که استاد داشتند برای شاگردان دوره دکترا سخن می‌گفتند. بامحبت مرا به حاضران معرفی کردند. یک صندلی بود، گفتند اینجا بنشین و به سخنان من گوش بسپار. من که آرزویم بود، نخست حیرت کردم ولی زود منظور ایشان را دریافتم. جلسه تمام شد، پرسیدند چه فهمیدی؟ پاسخی دادم و فرمودند فردا هم بیا. پس از دو روز پرسیدند دانستی من چگونه سخن می‌گویم؟ گفتم تا حدی بله، گفتند خوب است، برو و همین‌گونه و با همین فاصله‌ها ـ که من در سخن دارم ـ کتاب مرا شروع کن. من شروع کردم. روی چاپ اول بسیار کار کرده بودند با تغییرات فراوان، گفتند چهار صفحه را که حروفچینی کردی نمونه‌اش را برایم بیاور، چنین کردم، ایشان راضی بودند و تشویقم کردند، توضیحاتی دادند و من با فاصله گذاری مخصوص، کار را ادامه دادم.

 تصحیح اول را خودم می‌کردم، چون درحروفچینی دستی غلط زیاد به وجود می‌آید، در تصحیح بعد هم خودشان بسیار فاصله‌ها را جا به جا می‌کردند و من با کمال رغبت به انجام رساندم. چند ماه طول کشید. فاصله‌گذاری در حروفچینی دستی به فرمان اپراتور است، فاصله از دو پوینت (مو) تا ۱۲ پوینت یا بیشتر، در اختیار است، الآن آن کتاب هنوز درکتابخانه‌ها موجود است و وقتی آن را ببینی از طرز فاصله‌گذاری آن تعجب می‌کنی و آن، همان گونه است که استاد سخن می‌گفتند. پس از پایان چاپ، به من پاداشی دادند و نیز دستور دادند که باید نام تو با عنوان «حروفچینی از:» در صفحه دوم، پشت عنوان، یعنی صفحه شناسنامه کتاب در یک کادر چشمگیر چاپ شود و من با خجالت پذیرفتم و از این بابت احساس غرور کردم.

 در همین جا باید بگویم: آنچه مرا از دیگر حروفچین‌های حرفه‌ای در این سنین نوجوانی، متمایز می‌کرد یکی عشق وعلاقه شدید من به آموختن در همه حال بود، و دیگر و مهم‌تر، آن آموزش سنتی و آمرانه ملای فرهیخته روستای خیابان بود (ملا حسین ارجمند) که در پنج وشش تا هفت‌سالگی ، مرا به امر پدرم، وادار به یادگیری کرد و کرد آنچه باید… ( قبلاً به شرح در همین نوشتار آورده ام) . و خدایش بیامرزاد.

مدیر

About Author

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *