قبلاً مدت حضورم در روزنامه و چاپخانه خراسان را عرض کردم، در تکمیل آن بخشی از خاطرات را میگویم که وقتی از طرف بالاخیابان به دست راست، حاشیه فلکه حضرت را حدود صدمتر جلو میآمدیم به یک کوچه کم عرض میرسیدیم که یک نبش آن خیاطی به نام رئیسی بود و نبش دیگرش چاپخانه خراسان، چند قدم که داخل کوچه میشدیم ساختمان چاپخانه ایران بود که در آن زمان همین حاج علی آقا سرابیان ـ که زندگانیَش درازباد – به مشارکت مرحوم فرمایش، چاپخانه را از آقای منصوری که در خارج زندگی میکرد اجاره کرده بودند و فعالیتشان چاپ فرمها و دفترهای بازرگانان و کاسبها و گهگاه نیز کتابهای مذهبی بود. چاپخانه در تیمچهای تجاری قرار داشت و در طبقه فوقانی. دور فلکه بعد از چاپخانه خراسان سرای سلطانی بود بسیار وسیع، دو طبقه و بارانداز مالالتجاره در زمانهای پیشین… این کاروان سرا یک درب نیز اول بازار بزرگ رو به روی کوچه گندم آباد (کوچه حمام سه سو)، داشت. اول کوچه دست چپ، همین حمام بود که چون بر سرِ سه راه بود به آن «سه سو» میگفتند، نبش طرف راست آن، چند قدم جلوتر، یکی از قدیمترین و کاملترین و عجیبترین ساختمان در مشهد و بخشی از سرای بانک (بانک روسها) بود که قدری جلوتر، داخل بازار، دست چپ به صورت ساختمانی زیبا با نمای آجر و گنبدی بلند با حجرههایی چند، در دو طبقه و چند پله گودتر از سطح بازار چشم را نوازش میکرد، همیشه در وسط بارانداز آن چند تخته فرش گرانبها برای فروش قرارداشت، به این سرا از آن جهت سرای بانک میگفتند که در بخش فوقانی طرف چپ آن ساختمان بانک قدیم «روسها» در زمان اشغال اولیه مشهد توسط سپاه تزار، بود که بعدها خودشان آن را تبدیل به چاپخانه کرده بودند، و پس از تغییر رژیم روسیه و فراخواندن سپاه روس توسط لنین، چاپخانه (چاپخانه طوس) را آقای مجید رویین تن خریده بود و او که این کاره نبود، چاپخانه تعطیل مانده بود، پس از اشغال دوباره روسها درپایان جنگ دوم و خروجشان در پاییز ۱۳۲۴، به سه نفر از کارگران چاپخانه خراسان، به نامهای شادروانان، اصغر بنایی، کاظم منزوی و محمود نعیمی اجاره داده بود. اکنون شرح وضعیت آن بنا و چاپخانه که به نام چاپخانه طوس شناخته میشد: اول کوچه گندم آباد ـ که انتهایش به فلکه آب میخورد ـ دست راست، یک مغازه بود که جزو سرای بانک بود و چندین مغازه نیز بعد از درِ ورودی چاپخانه بود که همه ابواب جمعی سرای بانک بودند و مستأجر داشتند.
روسها دو چیز خوب هم برای مشهد آوردند، البته روسهای بعد از بلشویکی، روسهای تزاری در مدتی که مشهد را اشغال کرده بودند، زمان قجر، برای گذران خود و سربازانشان احشام مردم را به غارت میبردند، حتی گنبد امام رضا را به توپ بستند، ولی روسهای لنینی بودجه داشتند و از نظر مالی تحمیل بر مردم نبودند، دو چیزی که اینان برای ما گذاشتند یکی چاه عمیق آب در همین فلکه آب بود که خیلی به درد مشهدیها خورد زیرا آب چاههای مشهد بدطعم بود و دیگری، سگهای کوچولو و زیبا در چند نژاد بود که به نام سگ روسی در مشهد معروف شدند، نوعی از آن، در وسط پاهای اسب و هماهنگ با اسب میدوید و عجیب بود، بدنش موهای کوتاه داشت و دست و پای باریک. هر اسب روسی یک سگ از همین نژاد پیوستش بود، بعد که روسها رفتند این سگها را بسیاری از مردم داشتند تا کم کم نژادشان با سگهای محلی قاطی شد. اکنون ترسیم ذهنی وضعیت چاپخانه طوس یا همان بانک روسهای قدیم و یا چاپخانه روسها بعد از جمع شدن بانک: اول کوچه حموم سه سو یا گندم آباد، ده متر جلوتر، درِ چوبیِ کهنه ولی زیبایی وجود داشت که با ده پله به درِ ورودی سالن بزرگ ـ که ده متر در دوازده متر عرض و طولش بود ـ میرسیدیم، قبل از ورود، دست راست روی مغازه بزرگ اول کوچه، که آن زمان لباسشویی و اتوکشی لباس بود و اصغر آقا نامی آن را میچرخاند، یک انباری کوچک و دستشویی بود. وارد سالن که میشدی، ناخودآگاه سقف آن جلب نظر میکرد، سقفی چوبی، مانند یک کشتیِ وارونه، که با چوبهایی مکعب برش خورده تمیز،۲۰ در۲۰ سانت، خمیده، مهندسی، آنچنان که مجموع چند تای آن یک نیم دایره کامل را تشکیل میداد، همه با پیچ و مُهره به هم پیوسته، بر فراز آن که پشت بامش بود تختههای صاف، ۲۰ سانتیمتری، جذب یکدیگر با بستهایی ظریف مجموعه پشت بام این سالن را کامل میکرد، و واقعاً ایزوله برف و باران بود، با این حال یک لایه فلزی ـ حلبی ـ با نوعی گالوانیزه، رویش میخ پرچ شده بود و ما با آن زمستانهای پر برف و بهارهای پر باران هیچگاه ندیدیم چکه کند با آنکه سالهای سال از ساخت آن گذشته بود، در وسط سالن دست راست پلکانی وسیع سالن را به سرای بانک ـ که شرحش گذشت ـ وصل میکرد که در آن زمان فقط برای رفت و آمد اصغر قهوهچی برای آوردن چای استفاده میشد، چاپخانه ارتباطی با سرای بانک نداشت و شبها درِ آن را میبستیم. در چهار گوشهاش چهار بخاری دیواری بلند از کف تا نزدیک سقف به گونهای درون دیوارهای قطور جایگذاری شده بود که قسمت اصلی برای افروختن آتش در سالن بود و بخش دیگرش در زاویه یک اتاق بزرگ قرارداشت، که در اصل، بخشی از سازمان اداری بانک بودهاند ولی برای چاپخانه، یک اتاق حروفچینی بود، یک اتاق انبار کاغذ، یک اتاق دفتر مدیر و اتاق دیگر نیز لوازم مورد استفاده چاپخانه بود. در گوشه دفتر چاپخانه که دست چپ ورودی سالن بود تعدادی قوطی کنار هم قرارداشت که درون آن مایعات شیمیایی برای تولید چند وات برق لازمه تلفن «الو مرکز» بود، که برای تماس با جاهایی که مشترک بودند، ابتدا یک شماره کُد میگرفتی، یک اپراتور آن طرف جواب میداد و تقاضا میکردی به فلان جا وصل کند و میکرد، و چنان که در عکسهای آن زمان دیده میشود در اطراف فلکه و خیابانهای اصلی، صدها رشته سیم روی ستونهای چوبی، خودنمایی میکرد که هر سیم مربوط به یک مشترک بود، بعدها که تلفن خودکار آمد آن سیمها جمع شد و سیستم تغییر کرد و نخستین شماره تلفن خودکار چاپخانه طوس «۳۴۱۶» بود. داخل سالن، اول دست راست، رو به روی دفتر، یک دستگاه خط زنی کاغذ بود که با رشته نخهای قابل تنظیم از یک مخزن مرکب پایه آب، رنگ میگرفت و کارگر، یک دسته را میچرخاند و کاغذها برای نوشتن، خط دار میشد. چند قدم جلوتر، ماشین چاپ دست ورق دو ورقی (۵۰ در ۷۰) که در سمت دیوار، فلکه بزرگی داشت و دسته چوبی خراطی شده بر آن نصب بود، آن دسته آنقدر بلند بود که دو نفر با نام «چرخ کِش» میتوانستند همزمان آن را بچرخانند، ماشین حرکت کند و استاد کار چاپ با دست، ورق کاغذ را به گیرههای روی سیلندر برساند و سیلندر ـ که زیر سازی شده با چندین ورق کاغذ و مقوا بود ـ به نام «بالا باند» بر روی صفحه حروف که قبلاً از نوردهای ماشین، مرکب چاپ گرفته بود یک غلت بزند و کاغذ چاپ شده به پشت ماشین بر روی تعدادی نخ محکم حرکت کند و پنجهای آن را بگیرد و با یک حرکت کاغذ را به شانهای با تعدادی باریکه چوبی برساند و بر پشت ماشین روی هم قرار دهد. من که از کودکی طبع شعر داشتم، و در آن زمان هم پانزده ساله بودم، گفتند که بین این دو نفر چرخ کش رضا و غلام، ساخت و پاختی برای اعتصاب و تقاضای حقوق بیشتر صورت گرفته، و عمده فتنه هم زیر سر رضای چرخ کش بوده، این شعر را سرودم، حروفچینی و چاپ کردم و به در و دیوار سالن چسباندم:
ای رضای چرخ کش ای آنکه چون مه پیکری
دل ربودی از غلام و میکنی افسونگری
عاقبت این ناکسان دخل تو را میآورند
کن عوض این بازیَت را با درامِ دیگری
که اصغرآقا بنایی وقتی خواند هم بسیار خندید و هم به من گوشه زد که تو ما را ناکس خواندهای! داخل سالن بعد از دفتر، چند قدم فاصله بود تا برسیم به اتاق حروفچینی که مشرف به کوچه بود و هوای آزاد، و این یک ویژگی برای این چاپخانه بود و چاپخانههای دیگر عموماً حروفچینی در زیرزمینهای نمور و رطوبتی قرار داشت، کارگران حروفچین معمولاً به خاطر زحمت فراوان و غبار سمّیِ سرب افرادی لاغر و رنجور و نیز با کمبود نور آفتاب، رنگ رویشان زرد و خلاصه «درب و داغون» بودند، البته سالن حروفچینی روزنامه خراسان برخلاف چاپخانه خراسان، پر نور و مشرف به خیابان بود.
پاورقی:
یادآوری یک خاطره، شاید جالب باشد: در سال ۱۳۲۴ که بالاخره روسها تحت فشار دیپلماسی کشور ایران، ناگزیر از ترک مشهد شدند، یک روز بعدازظهر پاییز همان سال، من که کودکی پنج ساله بودم، با مادرم سوار قاطر بودیم و از شهر به روستای خیابان که محل زندگانی اصلی پدرم (حاج حسن ناظرخیابانی) بود، می رفتیم، من جلوی مادر و در گرمای وجود نازنینش در خواب خوش بودم و چه لذتی از این بالاتر!!!… از ساختمانها (قلعه ساختمون) که رد شدیم، از کنار جاده شوسه به آرامی که گذر میکردیم، به ناگاه سر و صدای شیپور و مارش فراوان به گوش رسید و منِ کودک از خواب بیدار شدم، مادر با یک دست مرا و با دست دیگر افسار قاطر را نگه میداشت، سپاه روسهای مستقر در مشهد بود که از راه سرخس عازم کشورشان (شوروی) بودند، اشغال مشهدشان نیز پس از عزل رضاشاه، از همین مسیر بود. به ما رسیدند و سروصدایشان قاطر را ـ که اصولاً حیوان ترسویی است ـ سراسیمه کرد و بوق ناگهانی یک راننده بدجنس روس هم مزید بر علت شد، قاطر رم کرد، و شانه خالی نمود، من و مادر با خورجین وسایل ضروری خریداری شده را روی زمینهای خالی مزرعه جالیز انداخت، پالانش نیز کج شد و به زیر شکمش چرخید و حیوان بیشتر عصبی شد و فرار کرد، من و مادر بلند شدیم و سالم بودیم، در حالی که هنوز سروصدای قشون روس برقرار بود، مادرم به من گفت «ننه! همین جا روی خورجین بنشین و جایی نرو» خودش یک قطعه چوب بوته آفتابگردان را برداشت، چادرش را به کمر بست و به دنبال قاطر فراری که دیده نمیشد رفت، پس از ساعتی در حالی که قاطر را جُسته بود و آرام کرده، پالانش را مرتب نموده سواره برگشت و خورجین را بر پشت قاطر قرار داد و باز مرا جلوی خود نشاند و به راه ادامه دادیم، قشون روس رفته بودند و ما در حالی که هوا تاریک شده بود به منزل رسیدیم، مادرم زنی شیردل از ایل شابیگ سیستان بود. یادش گرامی.