محمد لطفی پیشکسوت نامدار صنعت چاپ استان از تجربیات خواندنی و مسیر پر فراز و نشیب زندگی خود میگوید
خودش متولد آذر 1334 است اما در وصف زندگی شگفت انگیز او همین بس که از 14سالگی کار را شروع کرده و به عبارت دیگر، تا به امروز بیش از نیم قرن سابقه فعالیت در صنعت دارد. شاید خیلی ها براساس سابقه خدمت او در ژاندارمری قدیم و نیروی انتظامی جدید، با عنوان «سرهنگ» صدایش بزنند اما قطعاً هیچکس انکار نخواهد کرد که «محمد لطفی» نه فقط برای اهالی چاپ و نشر بلکه برای خانواده صنعت استان، یک استاد قابل احترام و فراتر از آن، پدری دلسوز است. مردی که بدون شک، مسیر پرفراز و نشیب زندگی او تقارن عینی با تاریخ معاصر صنعت چاپ استان دارد و نفر اول از نسلی است که به جز خودش، دو مدیر صاحبنام دیگر را هم به صنعت استان خراسان رضوی معرفی کرده است. در این گفتوگو، پای سخنان صمیمی و خواندنی محمد لطفی نشسته ایم که خاطرات او، بخش مهمی از تاریخ این صنف فرهنگی است.
سوال: برگردیم به نقطه آغاز. به ما بگویید چه شد سرنوشت استاد محمد لطفی با صنعت چاپ و این تخصص گره خورد؟
من از 14سالگی در کارخانه چیت سازی ممتاز کار می کردم طوری که وقتی 18ساله شدم، 4سال بیمه تأمین اجتماعی داشتم. آن زمان که سربازی رفتم، اگرچه ترجیحم بیشتر به ایجاد رابطه استخدامی با همان شرکت خصوصی بود اما آن قدر امروز و فردا کردند که همان زمان و مصادف با فراخوان دانشگاه پلیس، دایی من اصرار کرد که وارد نظام بشوم. دایی ام می گفت چشم به هم بزنی افسر می شوی و کار تمام است. ما هم با بی میلی رفتیم و آزمون را شرکت کردیم. نتیجه اش آمد، بین پنج هزارنفر متقاضی جای کار برای 250 نفر بود و ما نفر چهلم شدیم. دوست هم نداشتم ولی خلاصه همانطور که آقادایی گفتند، چشم به هم زدن افسر شدیم. اندکی بعد حدود سال 1345 بود که خدابیامرز تیمسار سرلشکر تسبیحی که آن زمان رئیس اداره سررشتهداری شهربانی بود، مرا به عنوان ناظر چاپ شهربانی به چاپخانه زندان قصر فرستاد تا هرآنچه کار در حوزه مطبوعات و چاپ شهربانی بود، ما انجام بدهیم. اینطور بود که سرنوشت مشترک ما و این صنعت آغاز شد.
بعد از انقلاب هم ما در همان مسئولیت به کار خود ادامه دادیم. البته در جریان انقلاب وقتی زندان را آتش زدند و خیلی از زندانیها فرار کردند، ما هم مدتی کار را به اجبار تعطیل کردیم اما اندکی بعد، دوباره صدایمان کردند که بیایید چاپخانه جدید را راه بیندازید. به عبارت دیگر، در دو حکومت ما یک شغل داشتیم [باخنده]. البته این حرف ها شوخی است. من افسر این آب و خاک هستم. تا زمانی که بتوانم، کار می کنم چون اینجا مملکت من است. بالا برویم، پایین بیاییم، با دست بیگانه نمیتوان درستش کرد. مسئولیت ساختن این وطن بر عهده خودمان است.
سوال: مگر آن زمان محصل و دانش آموز نبودید؟ چه طور همزمان درس می خواندید و کار هم می کردید؟
شب ها درس می خواندم. جوری تنظیم کرده بودم که شبانه بخوانم تا بتوانم روزها کار کنم. البته وقتی مطلع شدند من دانش آموز هم هستم، خیلی فشار آوردند، با حفظ سمت در انبار، مسئولیت مکانیک رزرو را هم به من سپردند و کارم را طوری تنظیم کردند که نتوانم بخوانم اما یواشکی دفتر و کتاب را در کشو قایم می کردم تا در فاصله استراحت کارگران، بتوانم تکالیف را انجام بدهم و درس بخوانم. سرانجام وقتی 18ساله شدم و درسم تمام شد، همان آقای مهندس موجودی من را صدا زد و گفت «پسرم، خدمت سربازی را برو، بعد از آن بیا در همین کارخانه استخدام رسمی بشو تا بفرستیم آلمان یا انگلستان، مهندس نساجی بشوی». قبول کردم اما وقتی دیدم این فرآیند طول کشید و مدام امروز و فردا می کردند، ماجرای سفارش آقادایی پیش آمد و با وجود اینکه دوست نداشتم نظامی شوم، به دانشگاه افسری رفتم.
سؤال: چند سال در چاپخانه شهربانی مشغول فعالیت بودید؟
23 سال یعنی در واقع تا سال 1368 اما اینکه می گویم 23سال، فکر نکنید همینطور سالها مثل برق و باد به دلخوشی میگذشتند. نه واقعاً اینطور نبود. خیلی اذیت بودم و به همین دلیل، سال 68 دیگر بریدم و درخواست انتقالی دادم که اگرچه شرط و شروطی گذاشتند اما خداخواسته با درخواست من موافقت کردند و حکم آمد که باید بهعنوان رئیس حسابداری و عامل ذیحسابی شهربانی به خدمت ادامه بدهم. همه چیز خوب بود تا اینکه دوسال بعد یعنی در سال 1370 که شهربانی، ژاندارمری و کمیته باهم ادغام شدند و نیروی انتظامی را تشکیل دادند، حکم از طرف فرماندهی وقت آمد که شما باید دوباره جابجا بشوید. کجا بروید؟ چاپخانه نیروی انتظامی! بعداً خبردار شدم وصف کار ما را از کارکنان چاپخانه شنیده بودند و به گوششان رسیده بود که یک آقایی به نام سروان لطفی فلان است و بهمان است. این بود که دوباره برگشتند سراغ ما و تأکید کردند که این بار باید مدیرمسئول چاپخانه باشید.
سوال: آنجا دقیقاً چه کار می کردید؟
مختصر و مفید بگویم. الان که شما به کلانتری مراجعه کنید، فرقی ندارد چه کار داشته باشید اما به شما می گویند مدارک را بده و برو فلان فُرم را کپی بگیر. آن زمان اینطور نبود. چاپخانه شهربانی مسئولیت چاپ انواع فُرم های حقوقی و قضایی را برعهده داشت یعنی اینطور بود که وقتی شما به کلانتری مراجعه می کردید، همان اول کار، یک فُرم شاکی یا متهم یا گواه می دادند تا پُر کنید. همه این فُرم ها برای کل کشور را ما چاپ می کردیم. صحافی دفترها، چاپ فُرم های دارای طبقه بندی، فُرم های عادی گذرنامه، شاکی، متهم، گواهینامه، مُهر مرزها و فرودگاه ها همه کار ما بود که با پلمپ و اسکورت برای شهرها ارسال می شد.
سوال: یک سؤال. گفتید رئیس چاپخانه زندان قصر بودید. چه شد که به تهران رفتید؟ اصالتاً تهرانی هستید؟
خیر! من زاده نیشابور هستم اما دوساله بودم که با خانواده به تهران مهاجرت کردیم. پدرم کارگر ساختمان بود و چون تهران کار می کرد، وقتی من دوساله بودم، دست خانواده را گرفت و به تهران برد. من در خانواده پدری، فرزند دوم هستم اما شش خواهر دارم و خودم به عنوان تنها فرزند پسر، مسئولیت سنگینی از همان ابتدا روی دوشم بود. اصلاً به همین دلیل هم از 14سالگی کار می کردم. کلاس اولم را هم تهران بودم و دوران کارخانه چیتسازی را هم همانجا گذراندم. من با این فرهنگ بزرگ شدم و به همین دلیل در تمام طول این سال ها نیز همیشه کار دوم داشته ام؛ یعنی حتی حوالی سال 1361 و زمانی که در افسر نظام هم بودم، در کنار آن دوره های مختلف فنی را می گذراندم و کسب و کارش را شروع می کردم. مثلاً یادم می آید اولین نسل تلویزیون های ترانزیستوری که به ایران آمده بودند، اولین دوره تخصصی تعمیر آن که برپا شد، من با نمره ممتاز آن را پشت سر گذاشتم و به عنوان تعمیرکار الکترونیک وارد بازار شدم. اندکی گذشت، چون خوشم نمی آمد و به چشم می دیدم که مسئولان کارگاه ها خیلی حق و ناحق می کنند، از آن کار بیرون آمدم و با 11 کارگر، کارگاه تولید پوشاک راه انداختم. بعد از آن هم به اصطلاح آن زمان «کیفی» شدم یعنی کسی که با کیف، طلا و جواهر را از کارگاه به مغازه می برد یا بالعکس. ورود من به این حوزه نیز باعث شد تا چند وقت بعد، کارگاه طلاسازی خودم را راه بیندازم و در ادامه در سال 1374 در میدان ونک طلافروشی و جواهرسازی خودم را راه اندازی کنم.
سوال: برگردیم به چاپخانه شهربانی. تا آخر دوران خدمت در همان چاپخانه شهربانی بودید؟
هم بله و هم نه! چون چند سال که گذشت، یادم می آید اواخر خدمت بود که به جهت کار سنگین و سخت چاپخانه پیشنهاد کردند سالهای آخر را در سمت معاون مالی، اداری و پشتیبانی بنیاد تعاون نیروی انتظامی خدمت کنم. من هم پذیرفتم اما بلافاصله کاشف به عمل آمد که نمیخواهند چاپخانه را به فرد دیگری بسپارند و به همین دلیل، تکلیف کردند که با حفظ سمت به معاونت بنیاد بروم. یعنی هم رئیس چاپخانه باشم و هم معاون مالی اداری بنیاد تعاون نیرو. نظام است. امکان مخالفت وجود ندارد. این بود که ما پذیرفتیم و کار سخت و مسئولیت سنگین بنیاد تعاون را به عنوان متولی 11 کارخانه و واحد صنعتی بزرگ قبول کردیم. از همان زمان بنیاد تعاون نیروی انتظامی یک هولدینگ بزرگ بود که از پلاک خودروها تا صابون سازی بروجرد و شیر پاستوریزه یزد را مدیریت میکرد. سرانجام با 2۶ سال خدمت در نظام به همراه آن 4سال سابقه بیمه قبل از 18سالگی خودم را بازنشسته کردم.
سوال: یک تناقض اینجا وجود دارد. بنا به باور مرسوم، نظامیها شخصیت های خشک و منضبطی دارند درحالی که اهالی صنعت چاپ، شخصیت های فرهیخته، اهل فضل و کارآفرین هستند. چه طور شما هم نظامی بوده اید و هم اهل چاپ؟
[باخنده] البته مسئولیتهای من در نظام در هر حال بهمپیوستگی جداییناپذیر با صنعت چاپ و نشر داشت لذا از همان ابتدا اگرهم نظامی و افسر بودم، شرایط خدمتم طوری بود که میتوان گفت چاپخانه دار هم بودهام. حالا یادم میآید آن زمان ها می گفتند برای اینکه شما رسته غیرمرتبط با امور نظامی دارید، برای اینکه نظامیگری یادتان نرود باید هر هفته یک شب افسر نگهبان کلانتری باشید یا مثلاً هفته ای دوروز در خیابان، افسر راهور باشید. حتی کد جریمه هم به ما تعلق داده بودند اما بالاخره همه فکر و ذکرمان همان کار چاپ بود و به همین دلیل، همیشه اشتیاق داشتیم که این زمان موظفی زودتر تمام شود تا سر کار خودمان برگردیم.سوال: وقتی فرد در کارهای سخت و مسئولیتهای سنگین خدمت کرده باشد، طبیعی است که خانهنشین شود و از فضای کار و جامعه فاصله بگیرد. چه شد که تصمیم گرفتید بعد از نظام، بازهم به کار چاپ ادامه دهید؟
حقیقتش از مدت ها مانده به بازنشستگی، سفارشهای متعدد از جاهای مختلف میرسید که درخواست همکاری داشتند. وزارت ارشاد و بنیاد تعاون و صنایع زندانیان از جمله درخواست همکاری هایی بودند که پس از بازنشستگی به دستم رسید اما به موازات این ها، از چاپخانه آستان قدس هم پیشنهاد داشتم که چون علاقه من به چاپ بود، آستان قدس را قبول کردم. این شد که بلافاصله بعد از بازنشستگی یعنی حوالی سال 1378 به آستان قدس رفتم و دوشادوش حاجمحمود ناظرانپور که عضو هیئت مدیره آن جا بود، مسئولیت مدیرعاملی چاپخانه آستان را قبول کردم و کار دوباره شروع شد.
سوال: به نظر میرسد دوران خوشی بوده باشد چون آنها هم خواهان بودند و شما هم علاقه داشتید. درست است؟
بله تجربه خوبی بود اما یادم می آید که اصلاً شروع خوبی نداشت به خصوص اینکه پیش از من، وام سنگینی از بانک گرفته بودند تا حقوق کارکنان را بدهند اما من که رسیدم، هم هنوز بدهی سنگین به کارکنان و نهادها وجود داشت و هم منابع مالی حاصل از وام تمام شده بود. به همین دلیل به جرئت میتوانم بگویم که چاپخانه تقریباً در حالت ورشکستگی کامل قرار داشت. با این حال آستینها را بالا زدیم، با ریش گروگذاشتن پیش کارگران و پرسنل کار را شروع کردیم، همه ماشینها را راه انداختیم، با شناختی که از مجموعههای مختلف داشتم و آنها هم مرا میشناختند، سفارش گرفتیم و شروع شد. به همین فرمان، به تدریج بدهی ها را تسویه کردیم، زمان پرداخت حقوق و دستمزد کارگران را به ساعت صفر روز اول ماه رساندیم و سرمایهگذاری در بخشهای مختلف با سود حاصل از کار را آغاز کردیم. البته این فرصت های سودآوری که به شما می گویم، در کار چاپخانه آستان وجود داشت فقط مدیران قبلی به آن توجه نمی کردند. مثلاً در یک نمونه، در ماه سه میلیون تومان حلال می خریدیم، خودمان از روی کاتالوگی که از آلمانی ها گرفته بودیم، مرکب درجه یکی می ساختیم که برای خریدنش در کل ایران سر و دست میشکستند، بعد حتی پلیمر ضایعات از کلیشه ها را هم به ایزوگامی ها می فروختیم که در کارشان موردنیازشان بود. از همین سازوکار جدید که راه انداختم، آن زمان که حقوق کارگر 17 هزارتومان بود، سالیانه 100 میلیون تومان سود می کردیم. می بینید؟ از هیچجا استقراض نکردیم فقط با صرفهجویی، شرایطی را ایجاد کردیم که ظرفیت های موجود شکوفا شود.
سوال: با این حساب میتوان گفت که حیات دوباره چاپخانه آستان قدس مدیون همین چهارسال مدیریت شما بوده است. چه شد که از ثمره همه زحماتتان در چاپخانه آستان قدس دل کندید و کار خصوصی را آغاز کردید؟
راستش نه فقط در سال های آخر بلکه از همان زمان بازنشستگی به فکر آینده فرزندانم بودم. دوست داشتم کسب و کاری راه بیندازم و کار یادشان بدهم تا آیندهشان تأمین باشد. به همین دلیل سرانجام پس از گذشت چهارسال و در سال 1382 علیرغم اینکه خیلی اصرار میشد که بمانم، مسئولیت را تحویل دادم، از آستان قدس بیرون آمدم و به دعوت حاج علی مغانی که از دوستان قدیم همدیگر هستیم، به مدت 22ماه قائم مقام و مشاور ایشان در چاپخانه شرق بودم. بعد هم که ماشین خودم از آلمان رسید، چاپخانه شایسته را خریدم و مشغول به کار شدم. خدارا شکر پسرم هم که الان متخصص این حوزه است، مهندسی خود را در رشته شیمی و صنایع گرفت که تخصصی نزدیک و همسو با چاپ است و باهم مشغول به کار شدیم. بعد از مدتی، تصمیم گرفتیم چاپخانه مشهدرول در شهرک چاپ و نشر را با مدیریت اختصاصی آقارضا راه اندازی کنیم که با موفقیت این هدف نیز محقق شد و این واحد اکنون به عنوان اولین و یکی از برترین واحدهای تولیدکننده لیبلهای پشت چسبدار رول مشغول کار است و کارهای فوق العاده ای انجام می دهد. مثلاً یک نمونه همین که چاپ روی فویل یا چاپ لیبلهای سرم را انحصاراً در مشهد ما انجام میدهیم و محصولاتمان از افغانستان در همسایگی شرق تا ترکمنستان و ازبکستان در آسیای میانه و حتی عراق در غرب کشور مشتری گسترده دارد. ما در مشهد اولین چاپخانه ای هستیم که پاکت های ساندویچ با کاغذهای سولفات تولید می کند. البته هنوز در مشهد خیلی جا نیفتاده و بازار اصلی آن در کشورهای همسایه است تا جایی که مشتری ازبک در آخرین سفارش خود 35 تُن سفارش داده و امیدواری وجود دارد که به تدریج در مشهد نیز فرهنگ مصرف از این محصول سلامت محور نهادینه شود.
سوال: شما مدت ها مسئول کمیسیون حل اختلاف اتحادیه صنعت چاپ خراسان بوده اید. به نظرم می رسد پشتوانه این مسئولیتها شاید همان دوران کار شما در حوزه حسابرسی و امور حقوقی شهربانی بوده باشد که زیر و بم این کارها را فرا گرفته اید. با این حرف من موافقید؟
بله قطعاً همینطور است اما بالاخره ثمره حدود نیم قرن فعالیت در صنعت چاپ هم باعث شده تا خیلی از همکاران به من محبت داشته باشند. در همین کمیسیون حل اختلاف که به آن اشاره کردید، یادم می آید همان اوایل کار که خودمان کمیسیون را تشکیل دادیم و کار را شروع کردیم، از دادگاه ها یکسری پرونده می آمد تا ما به عنوان اتحادیه اعلام نظر کنیم. ما هم دوطرف را دعوت می کردیم، صحبت می کردیم و علاوه بر بازنگری در شواهد و مستندات هر پرونده، یک متن استحضاریه به آن الصاق می کردیم که شامل نظر اتحادیه بود. وقتی این پرونده ها می رفت زیردست قاضی، می دید همه چیز شُسته رُفته و مرتب است، این بود که سفارش می کردند پرونده های دادگستری به شکل سازمان یافته به کمیسیون اتحادیه بیاید.
اینجا که مرتب شد، دوستان دیدند کار سر و شکلی به خودش گرفته، به همین دلیل ما را فرستادند رئیس کمیسیون بازرسی اتحادیه بشویم. آن جا هم که مسئولیت را تحویل گرفتم، رویکرد اصلی من این بود که به جای دیدگاه پلیسی که به دنبال کشف، شناسایی، برخورد و اقدامات سلبی بود، همه همکارانی را که بدون مجوز فعالیت می کردند، دعوت کنم و یکی یکی با صحبت و قول خوش تشویقشان کنم تا بروند مجوز بگیرند. [به این ها] می گفتم باباجان! اگر بروید مجوز بگیرید برقتان صنعتی می شود، بیمه پنج نفر کارگرتان مشمول کمک دولت می شود و این شد که در مدت دوماه بدون اینکه جایی را پلمپ کنیم، ما 26 جواز فعالیت چاپخانه صادر کردیم!
بعد از این هم باز دوباره دوستان دیدند کار کمیسیون بازرسی روی روال افتاده، به من گفتند برو ریاست کمیسیون فنی اتحادیه را قبول کن. ما هم پذیرفتیم تا به این ترتیب، همکاران برای تأیید مجوز صلاحیت فنیشان سراغ ما بیایند. آن جا که همه چیز درست شد، دوباره به کمیسیون حل اختلاف برگشتم و تا الان همینجا هستم.
سوال: خیلی دوست داشتم این سوال را مطرح کنم. بعد از اینهمه سال و اینهمه افتخارات، اگر برگردید به پشت سرتان نگاه کنید خودتان در قلبتان به چه چیزی در طول این همه سال فعالیت افتخار می کنید؟
الان در سن هفتادسالگی میتوانم خیلی محکم به شما بگویم که من همیشه در کارم انصاف داشته ام. همیشه پاک بودم و هیچوقت نان حرام به خانه نبرده ام. هیچوقت به یاد ندارم در حق کسی اجحاف کرده باشم یا مثلاً وقتی ببینم یک مشتری اطلاع زیادی از زیر و بم کار ندارد، تلاش کنم به او گرانتر بفروشم. همین الان یک مشتری عراقی داریم که وقتی سفارش می دهد، دیگر اصلاً سؤال نمی کند که قیمت چه قدر است. می آید سفارش می دهد و می رود چون می داند که مهم ترین چیز برایم این است که کارم حلال باشد. خیلی از کارگرهایی که الان در چاپخانه های دیگر از جمله روزنامه های قدس و خراسان کار می کنند، کسانی هستند که من خودم فرستادمشان تهران تا دوره ببینند، کار را بلد شوند و برگردند مشهد کار کنند. همین الان در این سه واحد صنعتی با کارگرها بیش تر از اینکه فضای همکاری برقرار باشد، مثل خانواده هستیم؛ می آیند حتی برای مشکلات شخصی و خانوادگیشان مشورت می گیرند، کمک می گیرند و می روند. از قدیم هم هنوز سربازهای من در دوره خدمت در نظام با ما درارتباط هستند و شهرهای مختلف که می رویم، به استقبال و دیدنمان می آیند. همین الان بروید چاپخانه آستان قدس و سؤال کنید که سرهنگ چه جور آدمی بود. هیچکسی نیست که از من مکدر باشد و خدای ناکرده کینه به دل داشته باشد. به این اخلاق و روحیه افتخار می کنم.
سوال: اینطور که معلوم است، حدود 25سال و 10 ماه است که از بازنشستگی شما می گذرد. این زمان خودش تقریباً به اندازه عمر خدمت و بازنشستگی یک فرد است! به ما بگویید این روحیه خستگی ناپذیر از کجا می آید؟
به نظر من، کارکردن یک بخش بسیارمهم از سبک زندگی هرکس است و اینکه چه طور انجام شود، به جهان بینی افراد برمی گردد. در جهان بینی من این نیست که کار یک بخش اجباری از زندگی است که باید انجامش داد و تمام! به نظر من، کار خودش زندگی است به شرطی که به آن علاقه داشته باشید. اگر این طور باشد، خسته نمی شوید. در این باره، مثلاً بد نیست به شما بگویم تا پیش از 18سالگی و در آن 4سالی که در کارخانه چیت سازی ممتاز کار می کردم، یادم می آید یک انباشته از کلافهای نخ در انبار بود که طبق روال همیشه، این ها را روی زمین می ریختند تا در وقت لازم، استفاده کنند. من همان روز اول چون نظافتچی و کارگر ساده بودم، با اینکه کسی هم به من تکلیف نکرده بود اما بعد از وقت کاری ماندم و با حوصله شروع کردم به دسته بندی، طبقه بندی و چیدمان این کلاف های نخ. اینها را قشنگ چیدم و وقتی خواستم به خانه بروم، تقریباً شب شده بود. فردایش که به محل کار برگشتم – خدا بیامرز آقای مهندس موجودی را – با مشاهده این کلاف های مرتب، خیلی خوشش آمده بود. پیگیر شده بود چه کسی این کار را کرده است. بعد که من را پیدا کرد، دستور داد ما را بگذارند کمک انباردار!
این رویه همیشگی من است. کار چاپ برای من عین زندگی است. همین الان که داریم صحبت می کنیم، هنوز خیلی حوزه ها برای کار وجود دارد که هنوز در مشهد کسی به آن ها نپرداخته است. شما این موارد را در نمایشگاه های صنعت چاپ می توانید ببینید. چاپهای جدید روی تیوپهای کرم، سیلندرسازی هلیوم، مرکبسازی مخصوص چاپ و کاغذهای پشت برچسب دار دولایه همه از حوزه هایی است که جدید است و الان داریم روی آن کار می کنیم. تمام عشق من همین است که کار جدیدی راه بیندازم، دست کسی را بگیرم و فردی را که واقعاً به دنبال نان زحمتکشی است، حمایت کنم.